هوا گرفته بـود باران می بارید...
کودکی آهسته گفت: خدایا گریه نکن درست میشه !
کودک نگاهی به آسمان کرد،دید آسمان دل پر دردی داره.
به آهستگی گفت:
سرتو بــزار رو سینم
بــــزار اشـکاتـو نبینم
وقتی که چشات بشن خیس
می میرم،دست خودم نیست
اشکای تـو منو کشتن
مــرواریـدای درشتن
وقتی چشمات پر آبه
دنیـــا رو سرم خـرابه
آنگاه آسمان چشمهایش برق زد،و بعد کودک صدای رعد را شنید،
چشمهایش را که بست،باران گرفته بود.
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1132
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4